شهدا شمع محفل بشریت

***ســـــادات ***:انشاءالله ما مسلمین همیشه خود را در محضر شهیدان ببینیم

شهدا شمع محفل بشریت

***ســـــادات ***:انشاءالله ما مسلمین همیشه خود را در محضر شهیدان ببینیم

نماز اول وقت...

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۳ ب.ظ
  • اواسط دهه هفتاد بود.در ستاد تفحص مهران در غرب کشور فعالیت داشتیم.عصر بود که یکی از رفقای قدیمی تماس گرفت.اواهل همدان بود.امااز کرمانشاه زنگ می زد.گفت:بلیط گرفته ام .انشاالله تا غروب به شما ملحق می شوم.نماز مغرب را خواندیم .شام را هم خوردیم اما از دوست ما خبری نشد.ناراحت بودیم.جاده های مرزی در طول شب رفت وآمد کمتری داشت.نکند در جاده بلایی بر سرشان آمده.اواخر شب با خستگی زیاد ونگرانی خوابیدیم.هنوز چشمان ما گرم نشده بود.

  • یکدفعه با فریاد یکی از بچه ها از جا پریدیم!خواب دیده بود.مرتب با تعجب به اطراف نگاه می کرد.پرسیدم:چی شده!؟گفت:کجا رفتند؟!بعد ادامه داد:الان چندتا جوان خوش سیما اینجا بودند.ازداخل اتاق معراج بیرون آمدندوسلام کردند.بعد گفتند:نگران دوست همدانی نباشید الان می رسد.بعد گفتند:تأخیر او به خاطر نماز اول وقت بوده.سلام شهدا را به اوبرسانید.بعد هم به سمت اتاق معراج برگشتند.اتاق معراج محلی بود که شهدا را داخل آن نگهداری می داشتیم تا به ستاد ارسال نمائیم.با هم به اتاق معراج رفتیم پیکر های چند شهید که بیشتر آنان گمنام بودندکنار اتاق بود.چند لحظه نگذشته بود که دوست ما از راه رسید.از اینکه همه منتظرش بودیم تعجب کرد.همگی از او یک سوال داشتیم. نماز مغرب را کجا وچگونه خواندی؟!او هم گفت:با راننده اتوبوس صحبت کردم.گفتم:برای نماز اول وقت نگه دارد.اما او قبول نکرد.من هم گفتم:نگه دار من پیاده می شوم!کنار جاده نمازم را اول وقت خواندم.بعد هرچه معطل شدم هیچ وسیله ای نبود.تا اینکه چند ساعت بعد شخصی مرا سوار کرد وآمدم.

     

    راوی:بسیجی تفحص

    منبع:کتاب شهید گمنام(مصاحبه شهریور89)

  • معصومه سادات شاهدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی